۱۳۸۷ فروردین ۶, سه‌شنبه

برزگر

مرد برزگر و کارگر در تلاشند
جوینده نان حلال و معاشـند

زمین را شخم و نرکن زنند
آماده کاشت بذر و دانه کنند

کرت را بذر فراوان پاشند
آب داده ز خدا سبزه خواهند

روییده سبزگان سایه بندند
فردی نگهبان روک کرده اند

امان از گزند چرند و پرند
روکوان خورده همه بی سرند

روک اندر زمین نشاء کردند
گویی مشقشان انشاء کردند

کم کمک روکها بزرگ شدند
سفیدک و شته و پشه بلا شدند

سموم دسیس وامایت خواهند
اندوسلفان همره آمبوش خواهند

پمپ و لوله چون خراب گردیند
خور و خواب اربـاب فنا دیدند

کشت برزگر بادمجان و گوجه اند
قیمت فلفل و پیاز بالا رفته اند

گویند به پارسال فلفل کاشته اند
شانس بازار امسال داغ گشته اند

صادرات گهی باز وگه بسته اند
بارها سوی تهـران روانه اند

بهره سررسید و کتوکها کندند
دفاتر باز و حساب آغاز کردند

برزگرها استراحت پیشه کردند
خود برای روز نو آماده کردند

خوش آنروز همه پیروز شدند
خدا را شکر و سپاس نمودند

ششم / فروردین / یکهزارو سیصدو هشتاد و هفت

۱۳۸۷ فروردین ۳, شنبه

پاتل بنوبند

پاتل بنوبند شهرمن کشور من

ایرانی واســــه جان وتن من

خیلی وقتــــــا فکرمـــن توبوده ای

چرا خاطرم اخطار خودت کرده ای

در تنهایی هام همراه و یاری بــرام

دوست دارم برادر وخواهر ومادرام

بزرگی ای کوچک فرزند این شهر

خودت را باور من کن بی درد سر

بچگی هام و جوونیام با تو سر شد

خدا را آرزو سر به بالین دهــم شد

خدایا روزگارم پایان ده در این سرا

نوای اذان بشنوم چو بــی بــی تنها

سلام و خداحافظی با تو یادم نیست

پیرانه دیارم سرفراز باش و بیست

بهار زندگانی

به فصل بهارم گشته مویم سپـیـد

جو از گندم سوا بینی اندک شدید

قیافه گر خواهی بدانی درخت چنار

تنه خالی بــی برگ فتاده در کنـــار

چنانم گیری قطری خون بهرآزمایش

زمـیـن و آسمان در هم پیچیده آرایش

خدا را شاکــــــترم ز احوال خویشتن

مرا سالـــم بیافریده این پوست و تن

سلامت بهره ای دانم بی حد وحصر

خوشم با خویشم بی زور و جبــــــر

خدایم داده فرزند نامش نهاده وهــب

به شکل و صورت پدر مانده عجــب

به سال هشتاد و شش خورشیـــــدی

سه ساله گردیده برج بهمن جمشیدی

فاروقا بهار زندگانی باشد در گـــذر

عمر گران رفته بینی با یک نظـــــر

6/12/1386

عمر گران

بیا ای دلــــــربای من پیاله ای زن

شراب الهی نوش و خالی زهرظن

مست خدایی بــاش وعاشق اندرنمـــاز

سوی آدمیت قدم نه به درگاه آن بی نیاز

مستی و نیستی همه جمعند درخداپرستی

خدای را لبیک گوی و ذکـر رب پرستی

بگو ربنا آتنا فی الدنیا حسنه صــد بار

فی الاخره حسنه و قـــنـــا عذاب النــار

جویای رضای پروردگار خویش باش

کرا دیده ای زنده مانده به دنیا درتلاش

فاروقا ره صالحان و بندگان درپیش گیر

عمر گران به کس نمانده ای جهان گیـــر

سیر و سفر

سیر و سفر

چنین انــدر احـــوال این روزگــار

پیامم میدادزندگی چویک آموزگار

سیر و سفر باید نمود رسم قدیـم

تا نگردی غمگین وپشیمان وندیم

اگر خواهی شناسی رفیق ازنارفیق

مرکب گزیـن شو با دوستان شفیق

کاری کن مهربان باشی و صبـــور

نشوی زهرگفتگویی ملول ورنجور

هفته باید بود و روزهای بیـــشمار

تاببینی دلگیری بدتر بود زنیش ما

ناسازگاران جامـــه از تــن بر کنند

سوی دیـــاران عزم بازگشت کنند

مهربانــی ها را به پشیزی بفروشــند

خرمنی را به خوشه ای عوض نمودند

فاروقا سفره سرای مهربانی بگشا

لبـت را ز هرزه گویی ها در کــشــا

سخنهای بیهوده ناگشتــه برگشــت

از ناملايميهای قليل بنما سرگذشـت

۲۲ بهمن ۸۶ پادگان خاتمی یزد

سربازی

سربازی

سربازی بوده ایم ما به دیــماه

تعیین بنموده اند ارشدین همچو ماه

ارشد گروهان ما بود اهل تبریز

همیشه بچه ها بوده اند اندرون صف در گریز

ایام اول او بود محکم و جسور

به ایام سرانجام همواره در خنده وسرور

زهیر نامی و فتوحی فامیل

بود فرمانده گروهان با ریش و سبیل

مهربان یاری بود عجیب و غریب

نبود در گفتارش غرش و نهیب

پدرش سردار بوده در جنگ

به ما یاد داده از جلونظام و پافنگ

گروهان ما بود یک و گروهان یازده

دوره یکصد و سی و شش اندر صف ده

فرماندهان دسته داشتیم سید ایرانی

نامشان بود مؤذن زاده و ابوالبقایی

جمله ای فتاده بر زبان بچه ها زارشد خسته

نبود آن جمله مگر خیلــی سختـــه

یادم آید آن روزگاران سربازی

روزهای صبحگاه مشترک مالیده به برف بازی

به روز دوشنبه اول بوده صیحگاه

داشته ایم به جایش قرايت قرآن و شامگاه

سربازان پرسیده اند کی بود ترخیص

تا رویم سوی خانه و برکنیم قمیص

روزی بیامد به هنگام صف جمع شاکر

فرمانده گردان بوده وی در لباس فاخر

بیست و نهم برج بهمن داده قول

این بوده خبر خوش همه بوده اند هول

زین خبر ناگشته اند خوشــــحال

بلکه شنیده بودند قبلا” در جواب سوال

مهدیان فرمانده پادگان داده جواب

بیست و نهم را گفته در جواب شباب

میدان تیــــــر و اردو رفته ایم ما

رژه رفته پایان رسانده در فصل سرما

فاروقا به اتمام رسید سربازی ات

شکر خدا گوی و برگرد به خانه ات

گروهان 11 دوره 136 پادگان خاتمی یزد

22بهمن1386آسایشگاه3 ساختمان شهید اشرف
پست موتوری
شبــــی بوده ایم پـست و نگهـبان
همره دوستم امین حیدری باغان
دم دمای شــــب به روز رفتــــــه
سیاهی گشته غالب هوا ســــرده
سلاحم به دوش و هجوم فنـــــگ
ندارم غصه به نجوای شباهنگ
دقایقی بگذشـت سربـــازی دوان
به سویمان آمد سریع و شتابان
امین فرمان ایـــســـــت بدو داده
سربازک بگفتا ایــــســــت نداره
مدتی نگذشته از خنده به ماجرا
حیوانی سربزیر درسیاهی گشته پیدا
گفتم امــیــن جـان به گمانم گــــرازه
وی بگفتا عجب پادگان حیــوان داره
حیوونی بلواررفته عده ای به دنبال
به جان آن بدبخت افتاده بی ســـوال
چنان سنگ و چوب زدند بر فرقــش
به خیالشان مرده بسرآمده عمـرش
به لحظه ای حیوانی برجست زجای
صدای داد وفریاد و نعره های هـای
حیوونی سریع بود و قوی الهیــکل
زد به سیم خاردار و رد شد زبـغــل
امین به فکر اینکه زنم بر ســرش
رفته آنجا ولی گشته پشیمان زفعلش
پیکانی بیامد پر از مامور ودرجه دار
ما در فکر اینکه باید باشیم خبـــردار
پاسبخش وظیفه نبوده اند بلکه آنـان
بوده اند به دنبال آن جاندار و حیوان
سوال بکردند کجا رفت آن کفـــتــــار
بدو گفتیم همین روبرو رد شد زبلوار
لاحها همه پر بودند از تیر و فشنگ
در جستجوی آن کفتار و با او در جنگ
صــــدای تـــیــــــــر و ماشین آمبولانس
این بود آخر معادله سینوس و کواریانس
فاروقا پست امشب گشت تمام و باش شاد
از دور با سلاح بیامدند مجید و فرشاد 24 بهمن 1386 پادگان خاتمی یزد